در انتظار ذوالبر | ||
|
هرم بن حيان گفت : به نزد اويس قرنى رفتم . پس ، مرا گفت : براى چه اينجا آمدى ؟ گفتم : آمده ام تا با تو انس گيرم . اويس گفت : كسى را نمى شناسم كه خدايش را بشناسد و به ديگرى انس گيرد. برچسبها: حکایت, [ جمعه 22 شهريور 1392
] [ 10:50 ] [ یاران ذوالبر ] پارسايى گفت : روزى به يكى از گورستان ها رفتم و بهلول را ديدم . و او را گفتم : اينجا چه مى كنى ؟ گفت : با گروهى همنشينى دارم ، گفت : كه مرا نمى آزارند، و اگر از ياد آخرت باز مانم ، آگاهم كنند و اگر پنهان شوم ، از من پنهان نشوند. برچسبها: حکایت, [ جمعه 22 شهريور 1392
] [ 10:45 ] [ یاران ذوالبر ] |
|
(function(i,s,o,g,r,a,m){i['GoogleAnalyticsObject']=r;i[r]=i[r]||function(){ (i[r].q=i[r].q||[]).push(arguments)},i[r].l=1*new Date();a=s.createElement(o), m=s.getElementsByTagName(o)[0];a.async=1;a.src=g;m.parentNode.insertBefore(a,m) })(window,document,'script','//www.google-analytics.com/analytics.js','ga'); ga('create', 'UA-52170159-2', 'auto'); ga('send', 'pageview'); |